هوای شعر
بسم الله
هوای شعر یکجور نمی ماند...
شعر در حال و هوای من می چرخد و باران های موسمی مدام سربه سرش می گذارند ....
شعرهای من چاییده اند در هوای بی سرو سامان باهار....
من در شهری زندگی می کنم که پروانه دستفروشی می کند
و آدمها از سرمای تنهایی شان کنار خیابان شام غریبان گرفته اند..
شمع روشن می کنند ...
راست می گویی هوای شعر یکجور نمی ماند ...
شاید یک روز مردی عاشق از کوچه های شهر من عبور کند و دوباره بهار دلم جان بگیرد ...
آن روز هوای دلم شبیه غزلهای عشق آلوده ست ...
من از آن شهرهایی می خواهم که صبح هایش بهاری ...
ظهرهایش تابستانه با طعم قاچ های هندوانه باشد ...
از آن شهرهایی که حوالیه غروب پاییز شود
و دست در دستان تو خوشبخت ترین رنگ پاییزی باشم ...
دلم میخواهد شبهای مهتاب شهرم زمستانی باشد با برفی توأم
و ما با هم در شب نشینیه ستاره ها دسر برف و مربای توت فرنگی بخوریم...